به نام محبوب
سکوت شهر را در آغوش گرفته بود. برادر کوچکش را در آغوش گرفت، آهسته قدم برداشت، رشتههای نگاهش کش میآمدند، دور شد، قدمها را بلندتر و برادر را محکمتر به سینه فشرد، دوید...
هلهله ورقص و پای کوبیِ سربازان تفنگ به دست در فضای مملو از بوی خون و باروت و باران، سکوت شهر را میدرید، دوید و میان حلقهی سربازان چرخید و خندید و با یادآوری تصاویر خونآلود پیکرهای خانواده گریست...