به نام خدا
در سلول باز میشود:
_آزادیم آزادیم.
بی اختیار همراه موج جمعیت به سمت درب خروجی میدوم، تیغهی نور تند و خشن به چشمهایم فرو میرود، سرم تیر میکشد، سرم را بین دستانم میفشارم، میچرخم و میچرخم..
اتاقِ سرد و سوت و کورِ گوشهی خانه کلنگی در ذهنم تداعی میشود، کسی آنجا منتظرم نیست، تا سلولم را میدوم...