افتاده بود به جانش. پوستش را درید، استخوانهای دست و پایش را خم کرد، انگشتانش را به هم گره زد، چنگ انداخت و موهای سرش را کشید، دندانهایش را تراشید، از توی دهان راه باز کرد و وارد اعضای داخلی شد. هرچیزی سر راهش بود زیر پا له کرد و جلو رفت، خون از لب و دهنش راه افتاده بود، نفس نفس زنان کمی دور شد، روی سکوی جلوی دخترک نشست و با چشمان خشمناک به جسم نحیف او زل زد تا نفسی تازه کند.
دخترک آب دهانش را قورت داد و با صدای لرزان رو به او گفت:
_شکستت میدم.
بیماریاش اما پوزخندی زد و گفت:
_ای بی درمانی نداره بچه جون..
و اینبار تازه نفس و با قدرت بیشتر به جان تک تک سلولهایش افتاد...