مگه بهشت چه خبره
نویسنده : الناز علی نیا کلائی
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.
در میزنم
پدرم بلند میگوید: "آمدم آمدم"
میفهمم آیفون هنوز خراب است
جعبه بامیه را سمتش میگیرم و روبوسی میکنیم
زمزمه میکند "بوی رمضان میدهی"
میخندم
به رویم لبخند میزند: "بیا بالا تازه سماور را پر کرده ام، نزدیک جوش است"
دستی به شاخه درخت توت میکشم
آنطرف تر نهال زیتون و لیمو ترش توجهم را جلب میکند
میگویم: "تو برو بالا، من یکم توی باغچه میچرخم"
دمپایی اش را روی پله آخر در می آورد
میگوید: "با کفش بیا تا بالا
پله ها را نشسته ام"
در اتاق را باز میگذارد
از لای در میبینمش چای میریزد توی قوری
با من حرف میزند: "برایت انار دون کردم با گلپر"
شلنگ را برمیدارم حلقه اش را وا میکنم
شیر آب را باز میکنم آب میپاشم به روی پله ها
دمپاییش را بلند میکنم
آب میگیرم زیرش
کمی خاک و گل سر میخورد سمت پایین
شستم را میگیرم روی شلنگ
آب فواره ای بیرون میزند
هدایتش میکنم سمت باغچه
میدود سمتم
"زحمت نکش بابا جان، خودم فردا انجام میدم"
لب میزنم: "تا چای بریزی آمده ام"
میخندد: "روزه نیستی؟"
میگویم: "صدای ربنا را نمیشنوی؟"
نگاهی به جثه نحیفم می اندازد
"باز روزه گرفتی؟ مگه بهشت چه خبره؟"
میخندم یک مشت اب میپاچم توی هوا
میروم بالا
سفره کوچکی کنار اتاق پهن است
خرما،فرنی،آش گوشت، شامی بابلی، سبزی تازه، نان کنجدی
میگویم: "توهم روزه گرفتی باز؟"
نگاهم به قرص های روی طاقچه اش می افتد
دو تا چای میریزد و مینشیند
صدای الله اکبر می آید
رو به من: "تو شروع کن، من تا اخرش صبر میکنم"
میگویم: "چرا مگر میخواهی بهشت بروی"
جفتمان میخندیم
یک خرما برمیدارد نصف میکنم
نصف را به من میدهد نصف را توی دهانش می اندازد
همینکه از دستش خرمارا میگیرم
از خواب میپرم
صدای ربنا می اید
سماور خالی است
باغچه خشک است
نان توی سفره نیست
از توی آینه خودم را نگاه میکنم
عکس پدر با روبان مشکی روی دیوار
از توی آینه پیداست
صدای الله اکبر می اید
ارسال