من...


من...
نویسنده : احسان ضیاء طارمسری
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

من ..

امروز دقیقا سه روز است که خرابم، دلش را شکستم خیلی غر زد سرم که چه مرگم ست .
کاش میشد بگویم: خیلی وقته باهام حرف نزدی .
از داخل پارکینگ با آن در چوبی معلوم است بیرون بارون تندی ست ، صدای باران مرا میترساندکه شاید امروز هم  نیایی سراغم.
هنوز جای دستان روغنی اش روی درِ پارکینگ مانده ، سیر نگاهش میکنم .
جمله اخرش تنم را لرزاند .
_ما به آخر رسیدیم .
گوشم تیز میشود ، صدای پایش را خوب میشناسم خودش ست ، حتی وسط باران تندهم میشنوم.
در را باز کرد ، دسته به کمر زد و گفت :
باید باهم حرف بزنیم ..
باورم نمیشد ، اون با من حرف زد ، اره با من حرف  زد ،..از اخرین بار انقدر میگذشت که یادم نمی آید کی بود... دیگر غر نبود ، حرف بود ، اونم حرفِ خوب
_ توام مثل من پیر شدی ، من دندونامو عوض کردم..توام صفحه دیسکتو ،درسته مدلت قدیمی ، ولی من همه چیو با تو تجربه کردم ، همه اولینامو ، اولین ماشین ، اولین مسافرتم ، درستت میکنم .

موتورم گرم شد..خیالم راحت ..چون قولش قول بود.

نظرات

ارسال
تازه ها
مهرداد (روح اله)چیتگر

دایره

مهرداد (روح اله)چیتگر

هبوط

علی قاسمی

شنا

علی قاسمی

جوانمرگ

سید شهریار موسوی

چشم‌هایش

معظمه جهانشاهی

بزکوهی

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی