کافه


کافه
نویسنده : احسان ضیاء طارمسری
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

کافه

آمده بود داخل ، میشناختمش ، مشتری ام بود ، دست مادر مریضش را گرفته بود ، محکم هم گرفته بود ، میز کنار پنجره را انتخاب کردند ، هوا بارانی بود و مشتری ها کم ، حرکاتشان برایم جالب بود ، عاشق هم بودند ، رفتم جلو تا سفارش را تحویل بگیرم ، هنوز دهان وا نکرده بودم که گوشی اش را سمت من گرفت .

_ از منو مادرم عکس میگیری؟

مادر لبخند زد ، گوشی را گرفتم و دو عکس انداختم ،  گوشی را برگرداندم ، در نگاهش خواهش بود .

_ببخشید ، میشه بیشتر عکس بگیری .

به مادرش نگاه کرد ، دلم لرزید ، از بسته داروهایی که روی میز بود میشد فهمید کجا بودند ، شاید که مادرش را به زودی از دست می داد ، اخر شنیدم که دکترش میبرد ، بغض کردم ، عکس گرفتم ، بیشتر از مادر و لبخندهایش ، از دستهای گره شده شان در هم ، از نگاه پرمهرشان به هم ، تا اخر حواسم بهشان بود ، ازمن خواست آژانس بگیرم  ، دست مادر را گرفت تا سوار ماشین کند ، برگشت ، تنها ، خواست که حساب کند ، گفتم : مهمان باش.
کارتش را روی میز گذاشت و گفت : فقط دو ماه دیگه مهمانم .
بند دلم پاره شد ، یعنی خودش ؟؟!!


نظرات

ارسال
تازه ها
مهرداد (روح اله)چیتگر

دایره

مهرداد (روح اله)چیتگر

هبوط

علی قاسمی

شنا

علی قاسمی

جوانمرگ

سید شهریار موسوی

چشم‌هایش

معظمه جهانشاهی

بزکوهی

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی