دو آشنا


دو آشنا
نویسنده : زهرا شمشیری
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

به محض این که به خانه وارد شد،احساس کرد در و دیوار خانه به او سلام می کنند و خاطرات شیرین او را در برمی گیرند.مرد جوان،در حالی که بغض گلویش را فشرده بود،قفس قناری را گشود و زیر لب زمزمه کرد:"مرا ببخش...تازه فهمیدم اسارت چه طعمی دارد‌."

نظرات

ارسال
تازه ها
مهرداد (روح اله)چیتگر

دایره

مهرداد (روح اله)چیتگر

هبوط

علی قاسمی

شنا

علی قاسمی

جوانمرگ

سید شهریار موسوی

چشم‌هایش

معظمه جهانشاهی

بزکوهی

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی