زیر چشمی نگاهش می کردم . حواسم بهش بود. الکی شیر آب را باز کردهبودم و لیوان را پرو خالی می کردم. یکدفعه از روی اپن پرید هوا. لیوان را پرت کردم و دویدم سمت اتاق، در را قفل کردم. بخدا اگه دیر جنبیده بودم هفت تیکه ام کرده بود. دیدم که خودش را می کوبید به در. هزار تا« سبحان الله» گفتم که نتواند در را بشکند. هر بار که به در می زد فکر میکردم : الان است که تیغه ی تیزش از در رد شود.
زنگ زدم به مامان و قسم خوردم که چاقوی بزرگ آشپزخانه میخواهد تکه تکه ام کند.حرفی نزد. داشت چیزی میخورد، حدس زدم سیب باشد. مامان عاشق سیب بود، ولی چند وقت بود که هر چه می خورد بالا می آورد.
صدایی شنیدم . صدایی جز، صدای چاقوی دسته دار. صدایی شبیه خشخش. چیزی داشت خودش را از زیر تخت میکشید بیرون. طناب بود. همانی که دیروز با مصیبت، از لولهی گاز باز کردم. پیچیدم و گرهش زدم، بعد هم انداختم داخل چند تا کیسه زباله که نتواند دور گردنم بپیچد. طناب از زیر تخت بیرون آمدهبود و داشت پایین پایم بالا و پایین میپرید که کیسهها را پاره کند.
روی پاتختی یک مشت قرص جورواجور، خودشان را میکوبیدند به لیوان شیشهایِ آب، و دینگ، دینگ، صدا میدادند. رگهای دستم باد کرده بود. ترسیدم. نکند چاقوی دستهدار در را بشکند و خودش را بکشد روی آبی رگهایم. هوای اتاق داشت خفه ام میکرد. مولکول های هوا انگار ایستاده بودند. درست مثل آن روز. همان روزکه مامان خوابیده بود توی تابوت. رنگ پریده و بیحرکت. بعد پنهان شد. زیر خاک هم پنهان شد. جوری که دیگر نمیشد پیداش کرد و خزید توی بغلش. بغلش هم پنهان شد. هوای اتاق داشت خفهام میکرد. پرده را کنار زدم . مامان توی حیاط بود. باورم نمیشد! با همان لباس بلند و گشاد بیمارستان . داد زدم :«مامان بهتر شدی؟»
صدایش را نشنیدم فقط دیدم که سر بی مویش را دوبار تکان داد. سرم را برگرداندم. در ترک برداشته بود و خردههای چوب میریخت روی سرامیک کف اتاق. کیسه پاره شده بود و طناب، یک حلقهی کوچک درست اندازهی گردنم درست کردهبود. قرصها میپریدند هوا. آنقدر بالا میپریدند که کافی بود دهانم را باز کنم تا بیافتند توی دهانم. به حیاط نگاه کردم. مامان رفته بود.
داد زدم:« مامان؟»
صدایم توی محوطه پیچید و برگهای پژمردهی درختها را تکان داد. بعد دو دست سنگی از کف پوش محوطه بالا آمد. انگار که زمین دست داشته باشد، بغل داشته باشد و برای من باز کند. شاید دستهای مامان بود که از زیر خاک بیرون آمد.
نمیتوانستم توی اتاق بمانم. در شکسته بود و چاقو توی هوا داشت برایم خط و نشان میکشید. طناب داشت جلوی چشمم تلوتلو میخورد. قرصها میچرخیدند مثل گرداب و پرت میشدند به صورتم.
دستهای سنگی بالاتر آمدند. بخدا تا لبهی پنجره بالا آمدند. خودم را انداختم توی آغوشی که برایم باز شده بود.