همیشه آب ابتدای آبادی نیست


همیشه آب ابتدای آبادی نیست
فرستنده : ابراهیم

همیشه آب ابتدای آبادی نیست... !

ابراهیم قدردان










دل آسمان گرفته بود. ابرها وحشت زده به این طرف وآنطرف می دویدند. دلشوره ی عجیبی داشتند. باد سرگشته ترازهمیشه آسمان را گز می کرد. مثل کولی ولگردی که راهش را گم کرده باشد به این طرف وآنطرف می رفت. عصبی وبی حوصله بود. حوالی زمین که می رسید بداخلاق تر می شد. دستش به شاخ وبرگ درختان که گیر می کردمی خواست آنها رااز ریشه در بیاورد. حرص داشت! کولی بازیش را باگرد وخاک زیادی که به پا می کرد به اوج می رساند. چشم آبادی که از خاک وخول کور می شد وجیغ زنان وکودکان به هوا می رفت ، به وجد می آمد. شیطان وار قهقه می زد ومغول وار به سمت آسمان می گریخت. به گله ی ابرها که می رسید تازیانه اش را می کشید وتا سرحد مرگ آنها رامی زد. از ضجه زدن وگریستنشان لذت می برد. جنون سیری ناپذیرش را با ولوله وهیاهوی به پایان می رساند. آرام که می شد از خجالت خودش را درمیان تپه ماهورهای اطراف ده گم وگور می کرد. آبادی با چشمانی وق زده ، حریصانه بارش ناخواسته ی بارانی را به تماشا نشسته بود که از ضجه ی ابرها معصوم سرچشمه می گرفت. باران می بارید.... با... ران... می... بارید.
□□□□
کدخدا مثل همیشه چپق رنگ ورو رفته ی قدیمیش را به زور از لای سبیل های درهم تنیده ی شلخته اش رد کرد وآن را بین لبان سالخورده ی زمخدش به سختی جا داد. چند بارآن را بین آخرین دندانهایی که برایش مانده بود جا بجا کرد. توتونش را که آتش زد بوی خوشش در هوا پیچید. دود در هواکش های مسدود سینه اش باشادی وول می خورد. از دودکش نخراشیده ی بینیش که بیرون زد حوالی چشمان پف کرده اش رابرای لحظاتی مه اندود کرد. رنگ ها روی هم آوار شدند. تصویرباغ در هیجانی ناخواسته معوج شد. درختان روی هم آوارشدند! نور درسایه روشن علف های نورسته به آرامی موج انداخت. رقص دود توهم زیبایی از پاییز را مقابل چشمان دریده و بی روح کدخدا زنده کرد. حسی بدوی وحشیانه مرداب سینه اش را به وجد می آورد. هول برش داشت سراسیمه دستش را در هوا تکان داد. ته مانده ی نفسش را با حسرت پس داد. آهی کشید حریصانه دم چپق را یک نفس به کام کشید. خیال پس دادنش را نداشت. چشمانش که از زور فشار گرد شد با سرفه های شدید دود را بالا آورد. طعم خوش گذشته درکامش تلخ شد. به یاد حرف آوان افتاد: ته هر خوشی، لامذهب ناخوشیه!
البته بعد لبانش را گزید. همیشه حسرت حرفهایش را می خورد. کدخدا بیلی را که تا نیمه در سینه ی خاک فرو کرده بود به آرامی بیرون کشید. آن را روی دوشش گذاشت وسلانه سلانه به سمت دیگر باغ رفت. از کنار تنها درخت گردوی باغ که می گذشت دستی به تنه ی زمخدش کشید. زیر لب گفت: امسال هم گردویی ندادی!
درخت پیر با چند شاخه ی سبزمحدودش اصلا به حرف پیرمرد اعتنا نکرد. چند سال بود خشکی مثل خوره به جانش افتاده بود. به یادروزهایی افتاد که کدخدا او را با غرور به اهالی نشان می داد ومی گفت: ماشاا... امسال پر بارتر از پارساله... و درحالی ذل می زد به چشم اهالی زیر لب به پسرش می گفت: بدو پسر اون نذربند سیداحمد و بیار ببند دور درخت! لامذهب ها چشمشون شوره!
شاید هم ازچشم شوری اهالی بود که درخت آرام آرام داشت می مرد. اما کدخداهم خوب می دانست که این حرفها خرافات است. از روزی که چاههای نیمه عمیق را اطراف آبادی زده بودندروزگار آبادی سیاه شده بود. - آب آبروی آبادی است- این حرف را پدربزرگش سالها پیش که اهالی برسر تقسیم آب با ده بالا بجان هم افتاده بودند، گفته بود. خوب که فکر می کرد می دید پدر بزرگش پر بیراه نمی گفت. آبادی بی آب، مثل مرده ی بی کفن بود!
کدخدا روزی که شهری ها برای کندن چاه آمده بودندرا خوب به خاطر داشت. اصلا خودش آنها را دعوت کرده بود. آدم های اتو کشیده ی خوش برو رویی که بوی گند ادکلن شان هوای صمیمی روستا راآلوده کرده بود و بوی تند اگزوز ماشین هایشان راه خاکی آبادی را به سرفه انداخته بود. هیچ کس از آنها خاطره ی خوشی نداشت. سکینه زن ماکان می گفت که یکی از آنها بادیدنش آب دهانش را به زمین انداخته بود. حمدا.. از شرارت نگاههای نامهربانشان می گفت وماکان از حرفهای رکیکی می گفت که از راه بندان گوسفندان هنگام عبورشان شنیده بود. خلاصه هیچ کس از دست وزبانشان در امان نمانده بود. معصومیت روستا زیرنگاه شماتت بارشان له شده بود. آبروی روستایی به یغما رفته بود. وحرمت آبادیی شکسته شده بود تنها بخاطر اینکه کدخدا روزها پز مهمان های شهریش را بکوبد توی سر اهالی!
رد واکس کفش هایشان مهر بی ابرویی آبادی بود خاطره ی تلخی که سالها از خاطر مهجور ده پاک نخواهد شد. یکی از آنها آنقدر با آب وتاب کدخدا... کدخدا کرده بودکه کدش افتاده بودوتنها خدا مانده بود. آن روز کدخدا برای اولین بار فهمید که چقدر اهالی شهر باشعورهستند حتی تصمیم گرفته بود به شهر برود وخدای آنهاباشد، قول های هم به اوداده بودند! اما به محض اینکه کارشان تمام شدودرب چاه ها را پلمپ کردند وآبش را برای مصرف شهر نشینان بی مصرف بردند تاریخ مصرف کدخدا هم تمام شد. حالا کد بی خدا مانده بود. اهالی می گفتند: کدخدا خانه خرابمان کردی خانه خراب شوی!
حق داشتند، دروغ هم نمی گفتند. در آبادی دیگر بادنمی نوزید. اصلا در آسمان ابری نبود تا بهانه ای برای وزیدن باد باشد. آبادی چند سالی بود که آب خوش از گلویش پایین نرفته بود. بارانی نباریده بود اگرهم باریده بود چاه های تشنه ی اطراف آبادی یک نفس آن را بلعیده بودند. چاه هایی که که خون زمین را حریصانه می مکیدند تا عطش تن شهر نشینان را زیر دوش فرو بنشاند.
کدخدا که به خودش آمد دم دمای غروب بود. حوصله ی برگشتن به خانه وشنیدن غرغر بالا خانم رانداشت. فکر کرد بهتر است تا ، تاریک شدن هوا صبر کند. تحمل نگاه های شماتت بار اهالی را نداشت. از سوال وجواب هایشان خسته شده بود. دوست داشت سرش را زمین بگذارد وبمیرد! اما چند وقتی بود که مرگ حوالی آبادی خودش را نشان نداده بود. شاید اوهم بدش نمی آمد اهالی را زجر کش کند! هوا خیال تاریک شدن نداشت .کدخدا در افکارش غرق بودکه باصدای نخراشیده ی حمد ال... به خودش آمد . کدخدا... های... کدخدا... کجایی... خانه خراب !
کدخدا به زحمت سرش را بلند کرد: ها... خبرت مرگت... دم غروب اینجا چکار می کنی ؟ الانه که گوسفندا رو از صحرا بیارن ! اونوقت تو... خیر سرت تو باغا سرگردونی... هوار می کشی.... حرفهایش تمامی نداشت. بیچاره حمدا... هاج وواج به کدخدا نگاه می کرد. می خواست چیزی بگوید اما دلش نمی آمد حرفهایش را قطع کند. مثل کودکان مکتب خانه روبرویش نشست وتا جا داشت معصومانه بد وبیراه های کد خدا را خورد. حتی یکبار هم اعتراض نکرد. به غرولند و فحش شنیدن عادت داشت. اصلا اگر روزی چند خلوار فحش وناسزا نمی شنید روزش روز نمی شد ! کدخدا هم دست خودش نبود. بیچاره هیچ وقت از حرف محترمانه زدن نتیجه ای عایدش نشده بود. حتی مسخره اش هم کرده بودند که : شبیه شهری های اتو کشیده لفظ قلم حرف می زنی... یکهو برو آدامس هم بجو ! همه می دانستند که کد خدا چقدر از آدامس جویدن متنفر است. اگر کسی می خواست روزش راسیاه کند واعصابش را داغان ، فقط کافی بود پیشش اسم آدامس را می آورد. هیچکس هم دلیل واقعیش را نمی دانست. در آبادی کمتر کسی بود که به چیزی حساس نباشد یا خودش را حساس نشان ندهد ! مثلا ارباب از سیرابی متنفر بود ، سید رضا از شلغم ، رستم از زدآلو ، آوان از بز ، جمیله وراج از موز که اصلا ندیده ونخورده بود ونمی دانست چیست و...
کدخدا مثل همیشه تا یک مثنوی فحش بار حمد ا... نکرد آرامش نگرفت. نفسش که دیگر بالا نیامدآرام شد. نگاه پدرانه اش را کوبید توی سر سرحمد ا.... بنده ی خدا آنقدر ذوق زده شده که زبانش بند آمد واصلا یادش رفت چه می خواست بگوید و برای چه آنجا آمده بود. آنهاآنقدر متحیر به هم نگاه کردند که حوصله ی کدخداسر رفت وگفت : خب... خبر مرگت چی می خواستی بگی ؟ حمدا... مثل آدمهای گیج خرجین ذهنش را خالی کرد روی خاک باغچه ، اما فایده نداشت فکر کرد بهتر است به آبادی برگرد شاید یادش بیاید برای چی سراغ کدخدا آمده بود !
خواست برود که ناگهان چیزی یادش آمد : کدخدا خانه خراب شدیم ! شوانو بستن و گوسفندان را دزدیده اند !
کدخدا : چی ؟ گوسفندان را دزدیده اند ! کدام نمک به حرامی جرات کرده همچین غلطی بکنه...!
شوان می گفت از شهر اومده بودن... مثل اینکه چند نفر بودند... دستو پاشو بسته ان وگوسفندان را بار کامیون کرده ان وبه سلامتی رفتن !
کدخدا : میخام سر سالم به گور نبرن... حرامی ها... آژانها رو خبر کردین ؟
حمدال... : آژان ها رو...! نه... نه که نکرده باشیم...
کدخدا : جونت بالا بیاد دیگه !
حمدال... : ها... خب میرزا رفته شهربانی... راش ندادن ! خو...! گفتن بزرگ آبادی بیاد !
کدخدا در حالی که از یک طرف خودش را کلافه نشان می داد از اینکه بزرگ آبادی بودن یک جا به چشم اهالی می آمد خوشحال بود با غرولندی ساختگی گفت : خودشونو مسخره کردن... حالا خدای نکرد بلا دور، چشم حسود کور یه روز ما نبودیم باید آبادی یتیم بمونه !
درحال که شانه هایش رابالا می انداخت وبیل کهنه اش را روی دوشش می گذاشت روبه حمدا... کردکه : بریم تا هوا تاریک نشده یه گوشه ی کارو بگیریم . حمدا... ذوق زده از جا پرید. درحالی که سعی می کرد از کدخدا عقب نماند شروع کرد به یک کلاغ وچل کلاغ کردن ماجرا . کدخدا هم اگر چه در پوستش نمی گنجید اما خودش را بی تفاوت نشان می داد.
باغ تشنه تر از هرروز غروب دلگیر دیگری را به تماشا نشسته بود. باد کم جانی در حاشیه ی روستا روی خاک وخول آبادی می خزید. کم کم داشت سرو کله ی ستاره های یکی یکی حوالی ماه پیدا می شد! آن روز خبری از هجوم نابهنگام گوسفندان وبزهای وهوچی گری گنجشک ها نبود. آسمان آرام آرام چادر سیاهش را سر کرد. ماه یواشکی در نیمه ی خودش رو گرفت. ترس غلیظی تنها راه آبادی را که مهجور مانده بود تاسرحد مرگ به وحشت انداخته بود. درختان سراسیمه نفس می کشیدند. ارواح سرگردان درگورستان تخته نرد بازی می کردند ! سکوت مهیبی گلوی نحیف آبادی را مادرانه می فشرد ! ده در خوشبختی ناخواسته ای داشت خفه می شد. هوا مترنم از عطر گل هایی دمقی بود که حریصانه خنکای شب را در گلبرگ های پلاسیده اشان قایم می کردند. امواج نامحرمی حوالی آبادی پرسه می زدند. اهالی در خانه ی کدخدا جمع شده بودند. ساعتها از رفتنش به شهر می گذشت.
- باید تا حالا برگشته باشه... دیر کرده ... نکنه اتفاقی براش افتاده ؟
ماکان با دلخوری نالید : زبونتو گاز بگیر مشدی ؟ خدانکنه ! ایشاال... میاد. همه یک صدا انشاا... گفتند . بالا خانم که که با زنان آبادی روی ایوان نشسته بود دایما زیر لب جد وآبادکدخدا را نفرین می کرد. بیچاره از عصر آنقدر چایی به میهمان های ناخوانده داده بود که از کت وکول افتاده بود . لیلا زن حمدا... زیر چشمی او را می پایید. انگار منتظر بود خبر مرگ کدخدا رابه بالاخانم بدهند تا کمی دلش خنک شود . از جلز و ولز کردن بالا خانم لذت می برد . سالها بود او وشوهر بیچاره اش تو سری خور کدخدا وبالا خانم بودند . حتی یک روز خوش در تقویم سیاه زندگیشان به چشم نمی خورد . زخم زبان های بالا خانم تمامی نداشت . سکینه هم بدش نمی آمد بالا خانم به خاک سیاه بنشیند . بالاخانم چهارمین زن کدخدا بود. بیچاره شانس نداشت . هیچ زنی بیش از ده سال زیر سقف خانه ی کدخدا دوام نمی آورد و بی دلیل او را با یک دو جین بچه ی قد ونیم قد تنها می گذاشت . آنوقت کدخدای بیچاره ناخواسته مجبور می شد دوباره زن بگیرد ! زنان آبادی که بیوه می شدند همه ی امیدشان به چراغ خانه ی کدخدا بود . اما انگار این چراغ خالا حالاها قصد خاموش شدن نداشت !
چراغ زنبوری که به پت پت افتاد سایه ی بلند وآویزان کدخدا از در نیمه باز به داخل حیاط ریخت ! داد وقال ناگهانی زنان
، مردها را مغول وار از اتاق بیرون کشید . همه با دیدن کدخدا فریاد کشیدند . دریای نیمه جان احساسات اهالی ناگهان طوفانی شد ، موج هایی به ارتفاع بلندتر از آدم ها دور و برش را گرفتند ! بیچاره کدخدا درمیان هیاهوی اهالی داشت غرق می شد . شور وشوق چشم مردان وزنان تمامی نداشت . بی رمق تر از ان بتواند خودش را نجات بدهد . با التماس دست وپا می زد اگر بالا خانم به دادش نمی رسد و او را از چنگال اهالی نجات نمی داد معلوم چه به روزش می آمد ! کدخدا که روی ایوان به پشتی تکیه داد خیال بالا خانم راحت شد. ته مانده ی نفس نفرین شده اش را پس داد سرش را به زیر انداخت در حالی که دوباره ارواح کدخدا را از نظر می گذراندآهی کشید ، زیر لب چیزی گفت که تنها کدخدا معنیش را می دانست !
صفر علی که نفس به نفس کدخدا نشسته بود گفت : خو...کدخدا ... بگو چی شد ؟ امنیه ها چی گفتن ؟ گرفتنشون !؟
کدخدا نفس محبوس در سینه اش را تکه تکه کرد درحالی که با احتیاط آن را پس می داد نالید : ها... پس چی ... می گیرنشون پدرسوخته رو ... مال رعیته ... الکی که نیست !
جمشید خان دست پاچه حرف هایش را مرتب نکرده ول کرد توی هوا : خدا ... سایه ات رو سرما... انشاا... !!
اهالی از حرف هایش اصلا چیزی نفهمیدند اما یک صدا فریاد زند : انشاا... انشاا...
میرزاعلی مردد گفت : یعنی دزدا رو میگیرن دیگه !؟
کدخدا در حالی که به او براغ شده بود گفت : ها... پس نه... پدر شونو درمیارن... پدرسوخته های موفنگی رو !
سیدرضا آرام وشمرده گفت : استغفرا... کدخدا... ناسزا نگو... معصیت داره !
رستم غرولند کنان چند کلمه را جوانمرک کرد : دزی مال ما بدبختا معصیت نداره سید... لامذهب تیغ شرع فقط واسه ی ماتیزه !
همهمه ای در میان اهالی افتاد . حمدا... انگار از حال و روز وقیافه ی کدخدا چیزی دست گیرش شده باشد صدای ریزش را سوار همهمه ی جمعیت کرد : خو بفرمایید خانه هاتان... انشاا... فردا همه چیز راسو ریس میشه... بفرمایید... بفرمایید... این بنده خدا هم خسته اس !
کد خدا هاج وواج به آدم هایی که اطرافش موج می زدند نگاه می کرد ! هوش وحواسش سر جایش نبود . مثل آدم های گیج تلو تلو می خورد . انگار تب هم داشت گاهی چیز های می گفت که بیشتر شبیه هزیان بود . حمدا... با هر ترفندی که بود اهالی را بیرون کرد . کلون در را انداخت و مثل بچه های مکتب خانه جلوی کدخدا نشست . - چشماها دروغگو های خوبی نیستند – این را آوان گفته بود . البته این بار به عکس همیشه ، همه معنیش را خوب فهمیده بودند . در آبادی کمتر کسی بود که دروغ نگفته باشد یا بعدش رسوا نشده باشد ! چشمان کدخدا در چشم خانه اش قرار نمی گرفت . خودشان را به این طرف وآن طرف می کوبید . اضطراب سراپای کدخدا را به رعشه انداخته بود . به آرامی سرش را بلند کرد. ذل زد توی چشمان حمدا... درد در عمق سیاهی چشمانش کل می کشید ! جمله ای ناقوس در برهوت ذهنش تکرار می شد . - دهاتی بی سرو پا ... !-
گروهبان با خشم آنقدر این جمله را برسرکدخدا کوبیده بود که طفل معصوم دست وپایش را گم کرده بود و بارها از اینکه وقت ژاندارمری و گروهبان را تلف کرده بود معذرت خواسته بود . دنیا با تمام دارو درخت های نیمه خشکش پیش چشم های حیرانش سیاه شده بود . به خودش که آمده بود کف جاده ی خاکی ، جلوی در ژاندارمری پهن شده بود . یادش نمی آمد حرف بدی زده باشد ! فقط گفته بود که گوسفندانشان را دزدیده اند ! آنوقت گروهبان بی هوا آمده بودی توی حلقش که : مرتیکه ی بی سرو پا یعنی مملکت آنقدر بی قانون شده که کسی جرات دزدی بسر زده است... یعنی ما مترسکیم... قیافم شبیه هالوه... دهاتی بی سر وپا... وریل حرف های نامحترمی که مثل باران روی سر کدخدا می بارید !
- به من گفت دهاتی بی سر و پا !
کدخدا این را گفت از جایش بلند شد به طرف گوشه ی حیاط رفت . بیل کهنه ی قدیمیش را روی دوشش گذاشت ، از مقابل چشمان حیران حمدا... گذشت در حیات را به آرامی باز کرد ودر سیاهی شب رفته رفته گم شد... !
هیچ کس جز حمدا... نفهمید چرا کدخدا آن شب را تا صبح مشغول خراب کردن چاه آب نیمه عمیق نزدیک آبادی بود . هیچ کس نفمید چرا او را گرفتند وبردند ! هیچ کس نفهمید چرا کدخدا برنگشت ! کسی به دنبالش نرفت ، حالش را نپرسید و برایش دل نسوزاند. تنها باغ تشنه نبودنش را خوب حس می کرد ودرخت گردو که ارام آرام داشت خشک می شد !
شب بی حوصله ای حوالی آبادی ول می گشت ! مدتها بودگرگی در چشم روستا سبز نشده بود ! ده رفته رفته از حال می رفت داشت خشک می شد... می مرد ! دیگر آب ابتدای آبادی نبود !



پاسخ پیام : ابراهیم عزیز
داستان ها را باید در قسمت داستان های شما بگذارید نه در قسمت پیام . تشکر

تازه ها
لیلا طاهری نژاد

مسابقات

رحیم میرعظیم

الگو

رحیم میرعظیم

بهاری

الهام آباده ای

شرکت در جشنواره

الهام آباده ای

شرکت در جشنواره

محمد قریشی

تاخیر

بیشتر
دات نت نیوک فارسی