الگو
-بچه چندبار بگم آشغال تو کوچه نریز.کارگرای شهرداری که گناه نکردن.
کودک خم شد تا پوست شکلات را از روی زمین بردارد.موتورسیکلت سواری، پلاستیکی را داخل جوی رها کرد.چشمهای پدر جاروی بسته شده بر پشت موتور سوار نارنجی پوش را تا پیچ کوچه دنبال کرد.
یک نگاه هاج و واج کودک به پدر و نگاه دیگر او به مامور شهرداری بود که دور می شد.