برکه ی خم


برکه ی خم
فرستنده : لیلا باقی پور

برکه ی خم
برکه ای بود بین شهر خدا و شهر پیامبر( محمد)
پیچ در پیچ، زلال، پاک و باصفا
روزها به ریشه های درخت کنار آب می رساند.
شبها ماه مهمانش بود.
شبی ماه از آرزوی یکی از ستاره هایش به برکه گفت.
آرزوی درخشان ترین ستاره اش !
برکه آرام شد. زمزمه نکرد و گوش داد.
ماه گفت: او آرزو دارد ستاره ای دریایی شود. اما دریا را نمی شناسد. از دریا می ترسد.
برکه گفت: من کمکش می کنم. او را به دریا می رسانم. او می تواند کنار من بنشیند و کم کم دریا را حس کند. با او دوست شود و روزی به دریا برود و ستاره ای دریایی شود.
ماه برای ستاره اش خوشحال بود. ستاره به آرزویش رسیده بود. اما دلتنگ ستاره اش بود. دل تنگی اش را به برکه گفت. برکه دنبال ستاره ای نورانی می گشت. تا اینکه روزی محمد خود را در برکه دید. به برکه گفت: دلم می‌خواهد به آسمان برگردم. اما در قلبم یک عالمه نغمه های خداوند است که باید به کسی بسپارمش!
برکه از محمد خواست تا خود را در آن ببیند.
محمد خود را درون برکه نگاه کرد. ولی علی را دید. لبخند زد. دلش می خواست همه بدانند. او به سمت مردم رفت. آن شب برکه به ماه گفت: به زودی ستاره ای نورانی به سویت خواهد آمد.

پاسخ پیام : داستان های در بخش "داستانهای شما" در صفحه اصلی سایت نقد می شوند و نه در این جا. این قسمت فقط برای پیام های شماست.

تازه ها
لیلا طاهری نژاد

مسابقات

رحیم میرعظیم

الگو

رحیم میرعظیم

بهاری

الهام آباده ای

شرکت در جشنواره

الهام آباده ای

شرکت در جشنواره

محمد قریشی

تاخیر

بیشتر
دات نت نیوک فارسی