داستان کوتاه


داستان کوتاه
فرستنده : مریم بزرگی

بنام خدا


#⃣ خودتون گفتید ...


مامان با صدای بلند گفت:
«وااای... یا خدا...!
اااین چه کاااریِ که کررردی؟!»

بابا تند وارد اتاق خواب شد و گفت:
«چی شده؟؟؟»

با چشمهای گرد شده به اطراف نگاه ‌کرد. ابروانش را در هم کشید. به دختر کوچولو زل زد.

دختر کوچولو نگاهی به دستان و مداد شمعی هایش کرد.
بریده بریده گفت:
«آاخه. مااماان. خودددش . تلفنی. به. مااماان بزرررگ. گفت:
دیوااارهای خووونه‌ی. مااا هم. خیلللی . کثیییف . شددده...
مااا هم . بااید خونمونو . نقااشی. کنیییم...»

✍ مریم بزرگی

پاسخ پیام : داستان ها باید در قسمت "داستان های شما" بارگذاری شوند و نه در قسمت "پیام". در "پیام" داستانی نقد نمی شود. بیزحمت آنجا بنویسید.

تازه ها
لیلا طاهری نژاد

مسابقات

رحیم میرعظیم

الگو

رحیم میرعظیم

بهاری

الهام آباده ای

شرکت در جشنواره

الهام آباده ای

شرکت در جشنواره

محمد قریشی

تاخیر

بیشتر
دات نت نیوک فارسی