بنام خدا
#⃣ خودتون گفتید ...
مامان با صدای بلند گفت:
«وااای... یا خدا...!
اااین چه کاااریِ که کررردی؟!»
بابا تند وارد اتاق خواب شد و گفت:
«چی شده؟؟؟»
با چشمهای گرد شده به اطراف نگاه کرد. ابروانش را در هم کشید. به دختر کوچولو زل زد.
دختر کوچولو نگاهی به دستان و مداد شمعی هایش کرد.
بریده بریده گفت:
«آاخه. مااماان. خودددش . تلفنی. به. مااماان بزرررگ. گفت:
دیوااارهای خووونهی. مااا هم. خیلللی . کثیییف . شددده...
مااا هم . بااید خونمونو . نقااشی. کنیییم...»
✍ مریم بزرگی