" جُرم "
درون آینه ی شکسته ی گوشه ی بند نگاهی به تغییرات صورتش انداخت، دستی به موهای سرش کشید و چشمش روی سیبیلهای ضخیم پشت لبش خیره ماند. در این سی وشش ماه حسابی استخوان ترکانده بود. تماشای جوشهای غرور انگیز جوانی با همهی حس بیزاری او را یاد چهار ماه پیش آخرین ملاقات مادرش انداخت. مادر برای بوسیدن پیشانی اش مجبور شد روی پنجه بایستد و کنار گوشش با شکر خند محزونی بگوید" مرد شدی مادر".
ساعتی بعد
شیخ عدنان پیرمرد ۶۱ سالهای که جزو قدیمی ترین زندانیهای بند بود وبرای بچه ها مهربانی پدرانه ای داشت. پلیورتازه اش را روی دوش او گذاشت. بازویش را گرفت. فتاح خم شد دست شیخ را ببوسد، شیخ او را به سینه چسباند و گفت" نگران خرجی مادر و خواهرت نباش. اگر کار گیر نیاوردی، حتما برو "رفح". سلام منو به پسرم سلیم برسون، اونجا برای کندن تونلهای زیر زمینی به شونه های قوی و بازوهای جوان و مردانهی تو احتیاج دارن". بچه ها ی دیگر یکی یکی برای خداحافظی آمدند. لوازم زیادی نداشت. شانه، خودکار، مهرههای منچ و هر چه که میشد را بین دوستانش تقسیم کرد. حتی صابون زیتونش را برای استفاده بقیه کنار در گذاشت. ساک کوچکش را برداشت. سرمای هوای بیرون ساختمان لرزی به تنش انداخت. پلیور شیخ را تنش کرد.
نگهبان بند با برگه ی تحویل لوازم ضبط شده، او را به دژبانی برد. افسر یهودی، بعد از چک کردن برگه کیسه ی کفش و لباسش را روی میز گذاشت. فتاح اول نمیخواست کیسه را باز کند، اصلا یادش نبود موقع بازداشت کدام لباس تنش بود. با بی میلی گره کیسه را باز کرد، وقتی چشمش به کتانی کوچک روی لباسها افتاد ، مطمئن و قاطع کیسه را پس زد به افسر دژبان گفت" اشتباه شده، این لوازم برای من نیست".
افسر که این اشتباه را از طرف خودش بعید میدانست، مردد و مشکوک دفتر بزرگ روی میز را باز کرد. مشخصات صاحب لوازم را با مشخصات معرفی نامه زندان و برگه آزادی تطبیق داد. با تمرکز گفت" فتاح قَلَندی، تاریخ دستگیری ۱۹۹۵ تاریخ آزادی ۱۹۹۸ . درسته؟؟ " فتاح با حرکت سر، درستی مشخصات را تائید کرد. دژبان حالا مغرورتر از ایفای درست مسئولیتش با قیافه حق به جانبی گفت "وسایل خودته". فتاح دوباره توی کیسه سرک کشید، کتانی کوچک را برداشت به کاپشن سورمه ای زیرش رسید. یادش آمد این کاپشن را ده روز قبل از دستگیری، عمو یوسف برای تولد سیزده سالگی اش بهش داده بود. از دیدن آستین های کوتاه و سایز کوچکش به خنده افتاد. افسر در حالی که برای اطمینان بیشتر هنوز توی دفتر مشغول بررسی مشخصات بود، دوباره پرسید" جُرمت چی بود؟!"
فتاح با تامل و مکث متفکرانه ای خنده اش را جمع کرد و گفت
" پرتاب سنگ ".
افسر قسمت امضا را نشانش داد، بعد از امضای فتاح دفتر را بست و درِ خروجی زندان را باز کرد.
حمیده عاشورنیا/