صدها موجود کوچک دوروبر او را گرفته بودند، او با وجود آنها لذت میبرد و غرق در شادی بود. اما آن موجودات کوچک را نمیدید و به آنها توجهی نمیکرد.
روزی رسید که تعداد آن موجودات کمتر و کمتر شد، تا حدی که تعداد آنها برای او قابل شمارش شد.
وقتی تعداد آن موجودات کم شد تازه به چشم او آمدند. او در ماهیت آن موجودات دقت کرد و متوجه شد آن موجودات، لحظات زندگی او هستند.