قصه شیرازی سرگذشت موچه عاقلو با مورچه بی خیالو
هیکی بود هیکی نبود غیر خدا هیشکی نبود
توسون بود و هوهوی باد گرمو جنگلم پر علف و گل و گیاه و درختا سرسبز و دونه هم فراون
دوتا مورچه بودن که با هم دوس بودن یکیش زرنگ بودو باهوش اما اویکیش تنبل بود و بی خیال
ای دوتا مورچو هر روز تو جنگل با هم سلام علیک داشتن و اوال هم میپرسیدنو از اینجو اونجو حرف میزدن... خلاصه سر خودشون گرم میکردن
یه روز از روزای قشنگ توسون مورچه عاقلو رو کرد به مورچه بی خیالو گفت
کم کم داره هوا خونک میشه و صدای هوهوی باد پوییز شنفته میشه. سی کو برگا دارن زرد میشنو و ییکی ییکی میفتن دیگه گمونم وقتشه باید آماده بشیم
مورچه بی خیالو گفت عامو پویزم مثل زمستون بعدشم خندیدو رفت
مورچه عاقلو از فرداش شروع کرد به محکم کردن لونشو و هر روز غذا ذخیره میکرد ولی غافل مورچه تنبلو که فقط به فکر غذای روزش بود و وقتش به بطالت میگذروند
تا اینکه هوهوی باد پاییز پیچید تو جنگلو و سرما اومد و بارون نم نم شروع به باریدن کرد
مورچه عاقلو لونش محکم بود و دلش قرص و سفرش پر و از سرموی پاییز باکیش نبود و با بچاش خوش بودن
ولی مورچه بی خیالو نه لونه درستی داشت و نه غذای کافی سرمام عذابشو میدادو فکر و ذکرش شده بود سیر کردن شکم خودشو بچاش
خلاصه اینکه مورچه عاقلو که روزگار مورچه بی خیالو میدید گفت ها کاکو
جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت نبود؟