هوا تاریک بود، دخترک زیر نور ماه با خود پچ پچ می کرد و ریز ریز می خندید، نا گهان متوجه صدایی شد رویش را که بر گرداند تقی میراب را دید که سراسیمه از کنار چاه آب دور می شد.ریز ریز می خندید و همانطور که از پله ها بالا می رفت و روسری اش را سفت می کرد، می گفت [تقی بود اومده بود از چاه آب برداره منو که دید فرار کرد] . مش حسن که پس از گذراندن روزی سخت اَز کار بر می گشت بیل و کلنگش را کنار در انباری تکیه داد بطری آب را برداشت و دست و پای چروکیده و خسته اش را شست و به سمت پله ها حرکت کرد . در طرف دیگر روستا چراغ خانه تقی میراب از پنجره سوسو می زد. چهره ی مرد غریبه یک لحظه هم از مقابل چشمان تقی میراب کنار نمی رفت. دستانش را روی سرش گذاشته بود و در گوشه ای از اتاق خانه اش نشسته بود و مثل بید می لرزید و با خود می گفت[ بهش گفته بودم که دور و بر خانم معلم نپلکه اما اون گوش نکرد] از جا برخواست و در حالی که دستانش را به هم می مالید گفت [ خدا کنه که نمرده باشه] مکثی کرد و گفت[ اما من مطمئنم که نفس نمی کشید]. چند روزی گذشت و ناپدید شدن نا گهانی مرد غریبه که چند وقت بود برای کار تحقیقاتی در روستا به سر می برد، نظر اهالی را به سمت خود جذب کرد .خبر به گوش کدخدا که از مردان روزگار دیده خدا بود رسید. از جایش برخاست کلاهش را بر سر گذاشت ، عصایش را برداشت و به سمت پاسگاه به راه افتاد .رییس پاسگاه پس از مدتی گشت و گذار و بازجویی از اهالی روستا ،جنازه را در چاهی که در حیاط مرد فقیر بود پیدا کرد، آن جوان قد بلندو خوش رو اکنون به جسدی فربه و کبود تبدیل شده بود. پارچه سفید را رویش کشیدند و در داخل آمبولانس گذاشتند. مش حسن که هوش از سرش پریده بود و مات و مبهوت فقط نگاه می کرد ناگهان سردی حلقه های دستبند را روی دستانش حس کرد، زبانش بند آمده بود، خانم معلم دوان دوان به سمت خانه آمد دستان پدرش را گرفت در حالی که اشک می ریخت گفت[ پدرم بی گناهه اونو کجا می برین پدرم آزارش به مورچه هم نمی رسه چه برسه که آدم بکشه] مش حسن که آه در بساط نداشت گریه می کرد و می گفت [به خدا کار من نیست من روحمم خبر نداره ، من روزی زن و بچمو به زور در میارم چه برسه که آدم بکشم] .او را سوار ماشین پاسگاه کردند و بردند .پچ پچ مردم همه جا را فرا گرفته بود. کم کم جمعیت پراکنده شد. کد خدا در گوشه ای آرام چشم به زمین دو خته بود و در حالی که غم در چهره اش موج می زد، دانه های تسبیح را در بین انگشتانش جابه جا می کرد.حاج فتح الله عبایش را روی دوشش جابه جا کرد ،دستی به عمامه اش زد و استغفراللهی گفت و چند قدمی بر نداشته بود که ناگهان زمزمه دخترک کم هوش را شنید [تقی بود اومده بود از چاه آب برداره منو که دید فرار کرد] رویش را برگرداند نگاهش را به دخترک دوخت، دستی به ریشش کشید و به فکر فرو رفت....