دریا با موجی آرام ساحل را نوازش می کرد .صدای موج دریا و سوختن چوب، آهنگ دل انگیزی را می نواخت.
نسیمی خنک روی صورت شان می غلطید. همگی دور تا دور آتش حلقه زده بودند.می گفتند و قهقهه می زدند، صدایشان کل فضا را پر کرده بود دخترک تنها روی شن های ساحل نشسته بود، سطلش را پر از شن می کرد و آن را بر می گرداند..مادر گهگاهی نگاهش را به سمت او می چرخاند...
زمان می گذشت و سنگینی خواب چشمانشان را در بر می گرفت..مادربا شتاب سرش را چرخاند، نگاهش را به سمت دختر برد اما جز سطل و بیلچه چیزی ندید. به طرف دیگر نگاه کرد اما جز سیاهی چیزی نبود. از جایش بلند شد ،چند قدمی برداشت ،صدایش را بلند کرد:
_ دخترم کجاییی ؟
اما صدایی نشنید.با نگاه نگرانش روبه بقیه کردو گفت:
_بچه رو ندیدین؟نیست...
_نه همین چند دقیقه پیش اونجا داشت بازی می کرد...
همگی سراسیمه به طرفی دویدند پدر قدم های محکمش را به زمین می کوبید و خط ساحلی را می پیمود...
آتش رنگ باخته، جایش را به سرخی زغال می داد.
امواج بلند تر از قبل به ساحل سیلی می زدند....
همه جا بوی غم گرفته بود. مادر با موهای پریشان،لباس گل آلود، پای برهنه لگد های محکمش را بر دریا می کوبید
... دریا خشن تر از قبل به ساحل حمله می کرد...پدر و مادر مات و مبهوت با چشمانی قرمز و ورم کرده خیره به عروسک معلق روی آب روی شنهای ساحل آرام گرفتند...