پیرزن آرام و قرار نداشت. مدام به در نگاه میکرد. اگر حرمت همسایگی نبود، اصلا دلش نمیخواست به جشن عروسی بیاید. طاقتش طاق شد. دست به زانویش گرفت و بلند شد.به زن صاحبخانه گفت:«شرمنده گل روتم عزیز جان. زودتر برم، ممکنه امیرم بیاد بمونه پشت در.» زنی آرام در جمع گفت:«بیچاره پیرزن هنوز بعد سی و چند سال منتظر پسر مفقوالاثرشه»