مرسانا در مدرسه مرموز
✍️ ارسال داستان جدیدمرسانا مبهوت آن مدرسهٔ رویایی بود. با شگفتی، دانشآموزانِ کوچکوبزرگ دختر و پسر که در کلاسش نشسته بودند را نگاه می کرد.
دفتر مشق قرمز هنوز روبرویش باز بود.
معلم سبزپوشش آوازی را که می خواند، روی تابلو می نوشت: « ای میهن خدایی، ایران کربلایی …»
وقتی معلم رویش را از تابلو برگرداند، مرسانا از شدت شوق، جیغ کشید. از این که فرماندهٔ هوافضای ایران، معلم کلاسش شده بود، در پوست خود نمی گنجید!
(به یاد مرسانا کوچولوی بهرامی و 33 دانش آموز و 5 معلم شهید و سردار همیشه آسمانی حاجی زاده عزیز )
دفتر مشق قرمز هنوز روبرویش باز بود.
معلم سبزپوشش آوازی را که می خواند، روی تابلو می نوشت: « ای میهن خدایی، ایران کربلایی …»
وقتی معلم رویش را از تابلو برگرداند، مرسانا از شدت شوق، جیغ کشید. از این که فرماندهٔ هوافضای ایران، معلم کلاسش شده بود، در پوست خود نمی گنجید!
(به یاد مرسانا کوچولوی بهرامی و 33 دانش آموز و 5 معلم شهید و سردار همیشه آسمانی حاجی زاده عزیز )
نویسنده: کورش زارع
شهر: شیراز
تاریخ انتشار: ۱۴۰۴/۰۹/۲۸
بازدید: ۸
امتیاز داور: ۰
امتیاز کاربران: ۰ (جمع کل) | میانگین: ۰ از ۱۰ (۰ رأی)
نظرات کاربران
هنوز نظری ثبت نشده است.