دلم می خواد وقتی کلکم کنده می شه خواب باشم. اما یاد دو چشم خیره که برای همیشه در برابرم خاموش شدن خو...
ناخوانده به مهمانی ات نیامده ایم!...
ابر سر بر شانه ي كوه گذاشت و گفت:چطوري مرد؟!...
چشمش به تابلوی درب ورودی کتابخانه افتاد. با صدای بلندی گفت: «کتابخانه عمومی مرحوم علی بیگی». به ...
اولين روزه نه سالگي ام را تا عصر، كش دادم. دم غروبي طاقتم طاق شد؛تقصير من نبود؛جعبه زولبيا وسوسه ...
با همه شهيدان شهر آشنا بود؛ مادر شهيد مفقود الاثر......
عنوان چند جلد کتاب را روی کاغذ نوشته بود، داد دستم و گفت: این کتابها رو دارید؟ - توی زندان خوانده ا...
کتاب هایش را انتخاب کرد خواست برود چشمش به تابلوی درب ورودی کتابخانه افتاد و با صدای بلندی گفت: خو...