درون بستر نشست. به آینه جیبی قرمز نگاهی انداخت، به چشمان گود رفته اش. تقویم را برداشت و کل هفته را خ...
_ دخترت چند سالشه؟ _ ...یازده... _ می برمش جای کل بدهی ها...
با خود گلاویز شده و مدام روی پاره های هندوانه و اسفالت چسبناک غلت می خورد. فروشنده است که ضجه می زند...
در بحبوحه ی میدان جنگ، زیر آتش سنگین گلوله ها و توپ ها. در میان گرد و غبار زیاد، درست دشمن به نزدیکی...
حرف های حسین راهم سربریدند....
زنش که مرد، رژلبهای پلمپ شده جلوی آینه را دور نیانداخت؛ کاغذ کادویی خرید و به صدای کشدار پشت تلفن گ...
قصد دعوا داشت، بادمجان کاشت، کتش را برداشت و رفت!...
مادر بزرگ شمعدانی ها را از روی طاقچه برداشت در باغچه حیاط کاشت فضای خانه بوی گلهای لاله عباسی داشت ...
صدای سوت قطار میآید، اما اینبار مسافری در ایستگاه، روی صندلی چوبی، خیره به انتهای ریل، منتظر آمدن ...