سنگینی دستش را روشانه اش احساس کرد.. بالحنی سرشار از خواهش گفت: همین جا توشهرت بمون... وقتی برگش...
من اما بهشون میگم بوتیک متحرک،از این ماشینای دوره گردی که واسه رزق و روزی خودشون راه می افتن تو شهر ...
اسمش را دریا گذاشته بودیم. هربار که موجها بَرَش میداشتند طوفانی میشد. حتی صدف سه ساله را به باد...
(دروغ ننویسید ) باد نایلون های رها شده روی زمین را چون سرگشتگانی بی جا و مکان باخودجابجا می کند. ب...
پسر گفت این هفته هم نمی رسد بیاید. گفت کلی کار روی سرش ریخته و وقت سرخاراندن ندارد ولی هر طور شده دا...
در اندروني بالغ شد. در سي و پنج سالگي نوه اي داشت به نام رها....
به نام راوی آفرینش اس...
(شاخ طلا) رحمت با گاومیش گرم تعریف و درددل بود:شاخ طلای عزیزم،رفیق خودت میدانی که جانم برات درم...
دست و پایش را گرفتند و از جوب لجن گرفته بیرون آوردند. معلول را روی چرخ دستی اش نشاندند، اما یکباره ب...