همین که به مرز رسید، پژواک فرمان ایست در کوه پیچید. همانطور میخکوب ماند. نمی دانست چه کند. کمی نشست ...
آگهی فروش کلیه اش را به دیوار دید. به جای بخیه دست کشید. کاغذ را پاره کرد و به راه افتاد. ...
فقط او مانده بود. بی اعتنا به صدای سوتهای بلندی که میآمد،ضبط کاستش را روی حالت باتری گذاشت. شادترین...
_:شنیدی نظر بچه ها راجع به علی خیلی عوض شده؟ +: آره، این پول چه کارها که نمی کنه......
چشمان خیره اش را که دیدم، غذاها را به اصرار دستش دادم. نان سنگک گرفتم و به سمت خانه راه افتادم. زن...
بود. کرونا آمد ... رفت....
دیگر نیازش نداشتم. باید حذف میشد. در ترمینال باران را تندتر کردم که زودتر برود. خودکار را از دستم گ...
زنگ ورزش، بچهها کفش و لباسشان را به هم نشان میدهند. ولی من به سایههایشان نگاه میکنم که شبیه من ا...
هیس!...