مانتویش پُر از پرنده بود. روی نیمکت پارک نشست. بلند که شد، پرندهها در قفس بودند....
شتابان از پلهها پایین رفت؛ وارد خیابان شد و دوچرخهای او را زیر گرفت. زمین که قرمز شد، بغض کردم. پر...
معلم اسمش را صدا زد، پای تخته رفت، معلم گفت:شعر حفظی این هفته رو بخون. شروع کرد: بنی آدم اعضای یک پ...
مادر میگوید: "غولِ توی لوله بدجنسه؛ یهکم طول میکشه تا آب بفرسته". امروز از صبح آب را بسته بود. ...
بعضی شبها که از ترس خوابم نمیبرد، غولِ توی کمد بیرون میآید و کنارم دراز میکشد. چشمهایم که گرم م...
از طبقه بالا صدای گرومپگرومپ آمد. بابا گفت: "باز اون دو تا کره اسب دارن میدون." فردا که همسایه را ...
مرحوم آقای مجرّب و بانو، شش فرزند داشتند، دو نوه، دوازده نتیجه، چهار نبیره، بیستوچهار ندیده و ...!...
- این طرفا رستوران هست؟ - بعدِ چهارراه، دست راست. و تا کمر توی سطل زباله خم شد....
از جنگ برگشته و سر از پا نمی شناسد. از خم کوچه که می گذرد، با تلی از آوار روبرو می شود! ...