کبوترِ بام روزهاست که روی تخمهایش خوابیده است. اسم کوچهامان شهید مسعودی است....
زل زدم به صفحه سفید کاغذ. واژهای دلش به حالم سوخت و روی صفحه نشست. دوستانش یکییکی آمدند. از شلوغی ...
دروغ که میگفت شانه چپش بالا میرفت. دیروز گفت: "دلم برات تنگ شده بود." شانه چپش بالا بود....
نگاهش کرد. دست انداخت دور کمرش و پتوی قهوهای ضخیمی را که دورش پیچیده بود کنار زد. صورتش را نزدیک بر...
با چشمهای قرمز و ابروهای گرهکرده به من خیره شده بود. - چرا وقتی پارچه خیس میشه تیرهتر بهنظرمیا...
اینبار میخواهم یک داستان غیرعاشقانه بنویسم. ... برق تیغه چاقو را که دید، ترسید. عقب رفت. پایش به...
تصمیم خود را گرفتند. حلقه ازدواج شان را توی مرداب انداختند. حلقه های روی مرداب از هم فاصله گرفتند و ...
وقتی سی و چهارساله بود سیگار را ترک و ورزش را شروع کرد.ترسید سایه اش زود از سر خانواده اش کم بشود. ...
برای بار سوم فرشته ی مرگ را به خواب دید. "وقتت سر رسیده..." "توروخدا یه مهلت دیگه...برای آخرین بار....