مرد روستایی هنگامی که توی شهر می گشت بزغاله اش را گم کرد. او پس از چند ساعت که خسته و نا امید شده بو...
بعد از رفتنش، مثل آویز سمجی به خاطرات او سنجاق شده و خیال کندهشدن ندارد. پنج ماهی را که باهم زندگی ...
سنگنوشته: گفته بودم بدقهرم....
بیسکوییت در شیشهای سوپر مارکت را عقب کشیدم. مغازه دار به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشمهایش را...
پانزده سال بود روی کیک جشن تولد دخترش عدد هفت میگذاشت....
- مامان! یه نقشهی قدیمی از جهان لای کتابای بابابزرگ پیدا کردم. یه چیز عجیبی داشت. روی کشور ما به جا...
بس است دیگر بواام بواام زدن های مکرر، دست به زانو شو....
مجری میگوید: جناب پروفسور چرا جراحی؟ نوک تیز چاقو را در گوشت نرم شست پایم میخلانم و آن را چاک م...
در خانه باز میشود. کوبههای قلبم گوشم را کر کرده و سینهام میسوزد. سمت نگاهم زودتر از هرچیز به سو...