امتیاز دادن به داستانها وارد شوید. توهم میگی نیم من باش... من دیگه نیم من هم نیستم.. روزی که موج ...
توهم که حرفا اونا رو می زنی... می گی: این عکس پسرشه... این عکس منه..عکس من... پسرش جلوی خودم شهید...
صبح که بیدار شدم چشمم به سید افتاد .. یک خط دیگر روی دیوار کشید... - سید چقدر دیگه مونده تا محرم؟ ...
بسم الله الرحمن الرحیم «ببری چوپون» توی آفتاب ایستاده بود تا لباسش خشک شود. آقای جعفری از دور خط ک...
همهی داستانهایم نقدشدهاند. نوبت چکهای برگشتیام شده....
پدر که ُمرد، دختر تغییر رشته داد. پسر بزرگ معتاد شد و پسر کوچک دفتر شعری از خودش منتشر کرد....
مادر و پسرک در مسیر، برای چندمین بار سؤال و جوابهای احتمالی مصاحبه را تمرین کردند. مادر پرسید: دو...
زن روی فرش قرمز قدم گذاشت. لبخند زد. عکاس گفت: اینجا رو نگاه کنید لطفا. لبهای زن از هم باز شد. عکاس...
دستش لرزید. قاب عکس افتاد و شکست. مدتی از آن بالا زل زد به شیشههای خردشدهی روی عکس. به زحمت خم ...