برق رفت ... ورق برگشت....
مادر اسلحه را به سمت کودکش گرفت و چند بار به او شلیک کرد کودک نقش بر زمین شد. چند لحظه بعد چشمهایش ر...
چهل روز است که قباد از صید برنگشته. امروز زبیده ماهی شد و رفت دریا...
درسی برای زندگی تابستان ۱۴۰۰ همراه با خانواده به منزل خاله جانم در شهرستان جم سفر کردیم و چند ...
پای رفتنم نبود، اما دلم رفت. سر راندن ویلچرم تا بین الحرمین دعوا بود......
مرد ساطور به دست از چادری به چادر دیگر می رفت . دنبال فیلم برداری میگشت که میشناخت و قبلا با او کا...
در میان بیابانی خشک وتفتیده زندانی شده بود. لبهای ترک خوردهاش با اشک خیس شد و زمزمه میکرد: آی ...
محمد نهماهه، دورو بر جانمازت بچرخد و همه را بریزد بهم و دوزانو بنشیند و با تسبیحت بازی کند. پشت بند...
خوب شد استعفا ندادم، محبوب من....