اگر گاوآبستن میشد، میزایید و گوسالهاش ماده می شد، بعد از دو سال بابا، گاو را می فروخت و گوسال...
سنگنوشته: گفته بودم بدقهرم....
پرستار سوزن را از دستان لاغر و کبود دختر بیرون کشید و رویش چسب زد. دختر چشم از بچهی خندان داخل تلوی...
بس است دیگر بواام بواام زدن های مکرر، دست به زانو شو....
چوب دو سر طلا مهندس در ماشین را محکم به هم زد و رو به ماشین گفت: آره، شصتت درست خبردار شده، وام جو...
پانزده سال بود روی کیک جشن تولد دخترش عدد هفت میگذاشت....
بیسکوییت در شیشهای سوپر مارکت را عقب کشیدم. مغازه دار به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشمهایش را...
از سروصدا و بپربپرکردنهایش کلافه بود. گوشی را داد دستش و کلید شروع بازی را زد. سی سال بعد تنها کنا...
معلم مستأصل وارد مغازه شد. ـ جناب یه چاه باز کن بدین، از اون کار راه اندازاش. بقال چپ چپ نگاه کرد:...