زن حریر فیروزهای را پهن کرد روی مزار. سبزه را گذاشت رویش و هفت گوی آبی را گرداگرد آن چید. بغضش را ف...
غیرتش به جوش آمد. بدون ذرهای ترس دوید و در گوش مأمور شهربانی زد. و این آغاز راهی بود که دفاع از نام...
مادر شیونکنان فرزندش را که سرخچه داشت در آغوش کشید. از میان برفهایی که تا بالای زانو آمده بودند به...
خانوادهی سُنّی سوری به خانه برگشتند، پدر اول از همه سراغ قرآن توی طاقچه رفت تا خاکش را بتکاند. گوشه...
جمعه بود. ساعت دیواری هفت صبح را نشان میداد. لباس سبز خادمیاش را پوشید. به حرم که رسید. جمعیتی بر...
صدای زنگ تلفن که آمد با خوشحالی از جا پرید. وقتی خبر شهادت پدرش را آوردند. اولین کسی بود که به دی...
پدرش بدهکار بود. یک لحاف، یک بقچه نان و پنج تومان پول برداشت تا به کرمان برود. پسری لاغر اندام و سی...
هر وقت تو را میدید نمیتوانست لحظهای از تو دور باشد. دوست داشت در آغوشت بنشیند تا پدرانه نوازشش کن...
دست نوه اش در یک دست و استخوان مچ پسرش در دست دیگرش بود. قطرات اشکش، غبار نشسته بر پلاک را می شست....