زن با ناامیدی در را باز کرد. عمونوروز بود. دست رمضان را در دستش گذاشت. مهربانی جاری شد......
«ویلچر نشین » گفت : خاطرات سربازی شیرین است اگر در غزه نباشی ....
«سلاح» در دستش بود. باران سنگ بر سرش میبارید ....
«دشداشه خونی» را شناخت . نام پسرش را گوشه اش گلدوزی کرده بود ....
«سهمیه» امروز تمام شد . تنه سلاح داغ بود زمین از خون تازه سرخ بود ....
«مردم» قصد اعتراض داشتند و او دستور شلیک .. . فرمانده از پشت سر صدایش زد . شانه بالا انداخت . ...
دلم رفته بود اما پای رفتنم نبود. سر راندن ویلچرم تا بینالحرمین دعوا بود......
هفتسین سالتحویل شد. بهجای سفره هفتسین و گلدان سنبل، لایهای خاک، سنگ سفید قبر را پوشانده بود....
«یا مقلب القلوب والابصار» داشت توی گوشم میپیچید. نگاه سرزنشگرم را از چهرهی پسرم برداشتم و به پیش...