دستانش را گره به پنجره فولاد زده بود. چشم انتظار پسرش بود. فردا شهیدی وارد شهر شد....
دستانش را میان پنجره فولاد گره زده بود. چشم انتظار پسرش بود. فردا شهیدی وارد شهر شد......
قطعات را شمرد...یک قطعه کم بود...قطعه هفتاد ودوم را که گذاشت...تصویر کامل شد...ک..ر...ب...ل...ا...
مهر پاییز مرحمی شد بر زخم تیر تابستان....
اشک، تلاش میکرد خود را به لبانش برساند، تا لبهای خشکیده از هم جدا شوند و حسین را صدا بزند......
_اسمت چیه؟ _بهار _اما رنگ و روت بیشتر پاییزیه... _وقتی بیدار شی و ببینی که آوار، همهی برگها و گ...
خبر را که شنید، دیوانهوار میخندید و میگریست. رنج سه سالهی پدر پایان یافته بود. و شاید رنج هفتاد...
سرش را به ستون تکیه داد. گرمای ستون، تب تندی به قلب یخزدهاش ریخت. دستی مردانه، موهایش را نوازش ک...
" تصرف" سرباز جوان سوئیچ بولدوزر را چرخاند، گَرگَر وحشیانه اش آرام گرفت. به فرمانده اش گزارش داد" ط...