«رهایی» امضا کرد و خودکار را سر جایش نشاند. زیر لب زمزمه کرد: _این هم از آخرین میلهی قفس. ت...
«عطش» امدادگر لیوانش را پر کرد. بیوقفه آن را سرکشید. جگرش میسوخت، ولی نه از تشنگی. از دیدن چ...
«شمال» از پشت پنجره منظرهی زیبایی پیش رویش بود. قهوهاش را سر کشید. صدای کودکی نگاهش را به آخر...
حکم صادر شد. کودکی قرار است یتیم شود..!...
به نام او که نظاره گر من است در همه حال نیمی از شب گذشته محکم درآغوش می فشارمش چشم درچشمش می دوزم ...
اشک و خون که روی لباس دخترک لکه انداخت، میکیموس پوزخند زد. اسکناسها به مقصد رسیدند....
زره نپوشیده بود، دخترک کاپشن صورتی....
_دستت رو بده تا از این گنداب بیارمت بیرون... یالا دیگه. یک قولوپ لجن از دهانش بیرون پرید. به سمتش ...
دردش که زیاد شد، نگاهی به بالا کرد و گفت: خدایا بسه دیگه، راحتم کن... آمپول مرفین را که آماده کردم،...