گفتم: ف مثل؟ گفت: مثل غربت، مثل تشنگی، مثل مظلومیت ... گفتم: یعنی چی؟ گفت: ف مثل فکه، فلسطین، فاط...
پیاده که شد، دستانش را مشت کرد. چهره اش حرفی برای گفتن نداشت اما چشمانش چرا! چشم ها همیشه حرفی برای ...
هنوز کفن او و اشکهای من خشک نشده،مادرش،بی دسته گل و بی شیرینی،مرا برای برادرش خواستگاری کرد.همه بله ...
راستی!مگر قایق ها را به آب نمی سپارند؟پس چرا قایق چوبی بابا را به خاک سپردند؟...
در بمباران دیروز یک چشمم ترکش خورد اما برای دیدن جنایت های توی غزه همان یک چشم هم کافیست. فقط نمی دا...
موهایم را که میبافد، ذوق زده میپرسم: -نورافشانیهای امشب کی شروع میشه مامان؟ لبخند روی صورتش م...
روی لبه بام نشسته بود، شهر زیرپایش بود. پرید، زیر پای شهر له شد....
آنها حرفی برای گفتن به هم نداشتند. یکی از آنها خشاب هفت تیر را چرخاند و لوله تفنگ را در دهانش گذاشت....
بیسیم را روشن کرد: -ترافیک بزرگراه روانه قربان. -خسته نباشید. پایان ماموریت. با دست دیگرش، گوشی ...