انفجار نورهای رنگی را روی گنبد طلایی مسجدالاقصی تماشا میکنم و میپرسم: -مامان، شبی چند تا فشفشه به...
موهایم را که بافت، جواب سوالم را داد. انگشتش روی نقطهای از کتاب لغزید: -بیشتر از هفتاد سال پیش. پ...
شب تا صبح خوابش نبرد. نمیتوانست خودش را ببخشد. بالاخری فکری از ذهنش گذشت. مدادهای رنگی را از کیفش ب...
خون روی لباس پسرکم راه گرفت و اشک روی گونههایش. انگشتهایم را که آشیانه کردم ، کبوتری جان گرفت و ...
تایر سوراخشده را که جدا کرد، کسی صدایش زد. پسرک با روپوش مدرسه و برگه به دست، جلوی تعمیرگاه ایستاده...
هنوز از حرفهای تند بابا، ناراحت بود. خواست در اتاق را به هم بکوبد تا عصبانیتش را به رخ بکشد. از لای...
خواست زیر اولین نیمکت پارک را جارو کند که از درد کمر راست کرد و آه کشید. گوشی در جیب لباسش لغزید. پی...
25 کودک را در قبرهای تازه خواباندهاند. کنار هم. و روی همهی قبرها یک عکس مشترک است. یک عکس دستهجم...
پیرزن به پایش افتاد که «نزن، تو را به حضرت عباس، نزن» مانده بود چه کار کند. اگر شمشیرش را فرود می آو...