خدا هست❤️ سیب را که گاز زد. خدا با آدم قهر کرد. هرچه پوزش خواست،قبول نکرد. پیراهن حسین که واسطه ...
سرش را گذاشت روی بالشتی از پرقو.... چشمانش را که باز کردقو مرده بود......
«خون شهر» «هم وطنان ارجمند، توجه فرمایید: خرمشهر، شهر خون آزاد شد.» مادربزرگ دانه های تسبیح تربت...
پول سه پرس غذا را حساب کرد و از ما خداحافظی کرد. در حالی که به زور جلوی خنده هایمان را گرفته بودیم ج...
- راستی اونور چیکار میکنی؟ + اوایل که اومده بودم بیکار بودم؛ ولی کم کم شروع کردم دستبندبافی یاد گر...
هفتاد وسه زل زده بود به قنداق. تاب نیاورد؛ بلند شد و شروع کرد به دویدن و از تعزیهخانه بیرون رفت...
میزهای افطار چیده شد. مهمانها که خنکای طعمدار کوکاکولا را در گلویشان سرازیر کردند، لبهای دخترک بی...
انفجار نورهای رنگی را روی گنبد طلایی مسجدالاقصی تماشا میکنم و میپرسم: -مامان، شبی چند تا فشفشه به...
موهایم را که بافت، جواب سوالم را داد. انگشتش روی نقطهای از کتاب لغزید: -بیشتر از هفتاد سال پیش. پ...