☆خارج از دید☆ _بیا از در پشتی بریم _اما بابا کتاب رمان بچه ها جلوی ویترینه! _می دونم دخت...
عیدی پسرک پول های عیدیش را از قوطی شیرخشک زنگ زده بیرون کشید و شمرد. چشم هایش مثل ماهی توی تنگ ...
شماره۸۳۹ روسری صورتی هفت ساله آمده بود زیارت. دستی روی ...
سرخ انارهای قرمز میان سفره می درخشند. سایهی شمع افتاده روی برش های هندوانه - کاشکی رفته بودیم...
چشمانم را دوباره می بندم و باز می کنم تا شاید، نبودنت یک خیال باشد. عمار چقدر دلم برایت تنگ شده!...
سرمای سختی خورده بود؛ اما تیربار بر دوش با ما آمد. فردا صبح، او را بر بلندیهای دِزلی دیدم، خودش و ...
#داستان #کادوی تولد ناهید با چشمانی خسته و لبخندی نیمهجان وارد خانه شد. روز طولانیای را پشت سر ...
#داستان #زنجیر_نادانی #مهتاب از صبح زود مشغول کارهای خانه بود. بشقابها را با دقت میشست، زمین...
ح س ی ن...