☆☆ در خانه او☆☆ دست هایش از شوق می لرزید. تمام آن سال زمین و زمان را پرس و جو کرده بود. حالا دیگر...
ماه هم اگر بودی، دیدنت وقت داشت! اینها را بدری به عکس موسی گفته بود. میگفتند مفقودالاثر است. چهل س...
☆☆تقبل الله☆☆ همه برای افطاری مسجد چیزی داده بودند. پسرک دم در ایستاد. وقت رفتن، هیچ کس دنبال کفش...
☆☆«محک»☆☆ به نظرت حاجی چطور بفهمیم عاشق نمازیم؟ _اگه عاشق باشیم وقت سفر از شکسته بودن نمازمون ...
☆☆ بسم الله...! ☆☆ _ بیا سمانه نماز جماعت بخونیم. _نه، الان درست نیست، آخه مردم چی؟ _چی میخوا...
_ میکوبمش، یَک کافه میزنم که میزاش خالی نشه از جماعت! کتاب متاب سیری چنده خانم صنعتیزاده؟ صدای ...
_ منتظرم باشین. این را بلند میگوید و دندان قروچه میرود. کلاغ قوزه کردهی پشت پنجره بال میزند و ...
☆☆«حاجی دوریالی» ☆☆ در دکانش را که باز می کردی بوی گلاب و رازیانه و نعنا مهمان نفست میشد. از رو...
با دقت و حوصله، دو تا قرمز-سفید خوشگلش را از داخل لگن پلاستیکی نشان کرد و خرید. با دستهای کوچک، قلک...