پلاک را که آوردند، فاتحه پسرش را خواند. زینب گلستانی ...
پرسید: دنجترین گوشه دنیا؟ گفتند: ششگوشه آباعبدالله زینب گلستانی ...
داستان کوجک: ماهی قرمز پشت سبزهها قایم شده بود. هر چه زمان به غروب نزدیکتر میشد جمعیت کمتر میشد...
داستان کوچک: پرستار با دستانی لرزان ملحفه سفید را کنار میزند، ماسکش را بر میدارد، پیشانی بیجان م...
مرد گفت:«میخوام سیگارو ترک کنم...البته اگه بتونم.»...
با عصبانیت داد زد:«همه خفه شید. اصلا هیچ جا نمیریم. امروز میمونیم خونه.» اتاق خالی بود ولی زن هنوز...
غواص» هر تریلی حامل شهدا که رد می شد، سرباز بغض کرده، سلام نظامی می داد زنی ضجه زن از بین جمعیت...
»۱۷۵« بچه ها داد زدند: _اشتباه کشیده.. اشتباه کشیده خانم معلم سر از تصحیح اوراق برداشت و به تخته...
خانه اش را با هزاران آرزو ساخت. اما در آن آرام نگرفت! صدایی نزدیک از سال هایی دور امانش را بریده است...