شوهرخواهرش بیکار بود. قرار بود تا عصر برود به خواهرش سری بزند. روزه گرفت....
-:« بابا، کی میریم شهربازی؟ من حوصلم سر رفته خب. » -:« بذار یکم استراحت کنم. بیدار شم می برمت. چرا ...
در حرم امام رضا قامت بست. امام جماعت حمد را تمام کرد و سوره ی قدر را خواند. اشک از چشمانش جاری شد. ی...
قامت بست و به نماز ایستاد. همیشه یک سورهی بلند میخواند. همیشه سجدهاش طولانی میشد. در دلش گذشت که...
نگاهش را به زمین دوخت:« ای کاش همسایمون خونه نباشه » « چراغاشون روشنه، خونن. » « ای کاش بچه نداشته...
پسرک بادقت کفش ها را جفت کرد و آن ها را منظم کنار هم گذاشت. لنگه ی یک کفش را پیدا نمی کرد. دوباره به...
با صدای گریه ی نوزاد بیدار شد. کمی گهواره را تکان داد تا بخوابد. یادش آمد یادش رفته ساعت را برای اذا...
معلم با اعتماد کامل از کشف بزرگ نیوتن می¬گفت. پسرک اما نمی¬توانست آن را بپذیرد:« آقا، اجازه؟ اما نیو...
حواسش پرت شد. میانه ی تدریسش بود. رشته ی کلام را گم کرد. انگار صدای کشیده شدن میز و صندلی های کلاس ط...