محبتهای سوئیسی بچهها را که خواباند، خودش را به آشپزخانه رساند. انبوه ظرفهای نشسته، خستگیاش را چ...
دو خواهر از ناحیه شانه و سر به هم چسبیده بودند. پشه پشتِ دست خواهر سمت راستی نشست. خواهر سمتِ چپی...
امروز ساعت 4 بعدازظهر پدر برای همیشه رفت ،اما او سالها بودکه رفته بود، دقیق نمیدانم شاید قبل از زمان...
دستهایش را جلوی چشمهایش گرفت. ضربان قلبش تندتر شد. با صدایی بلند گفت: -برو زیر میز. واگن آخر به ...
شماره من تو ...
-تو بزرگتری یا من؟ -معلومه که من. نگاهی به خودش کرد، نگاهی دیگر به خورشید و کنج دیوار بلندی پناه گ...
مادر در حالیکه کنار تخت پسرش نشسته بود، آرام زمزمه کرد:" خدایا هزار بارشکر که پسرمو از دست آدمرباها...
چند جرقه کوچیک ......والسلام،آخرین چیزی که یادمه به پشت به زمین افتادم، پهلویم تیر کشید ، دست سمت پ...
و آنها به هم رسیدند و با هم ازدواج کردند و سالهای سال ناشاد در کنار هم زندگی کردند....