لباس را بویید. آرام روی چشمهایش گذاشت و گریست. تقهای به در خورد. _ بابا زود باش! همه منتظر شما ه...
_بیابگیر کفش هاتو برات پس آوردم آرشیدا دست برد کفش های صورتی رنگ پاپیون دارش راکه خیلی هم دوستش داش...
بعد از فاطمه، همهی شهر غریبه بودند. گلایههایش را به چاه میگفت....
محبتهای سوئیسی بچهها را که خواباند، خودش را به آشپزخانه رساند. انبوه ظرفهای نشسته، خستگیاش را چ...
مدير و مادر مدير هميشه راجع به غلامي سوال مي کرد. اُميد غلامي که بعضي وقت ها به مدرسه مي آمد و بع...
روزی غولی به محل زندگی قبیله ای نزدیک شد. افراد قبیله در بیرون دهکده ی خود جمع شدند که ببینند قصد و ...
وارد داروخانه شدم. مرد از قبل پشت پیشخوان ایستاده بود. پولِ داروها را حساب کرد. آمد برود داخلِ بیمار...
گرگ ها می گویند گرگ ها دست جمعی حرکت می کنند. دسته جمعی شکار می کنند. با کمک هم شکارهای بزرگ تر و...
♨️♨️♨️???????????????????? در کافینت مجتبی ایستاده ام. دو پسر بچه وارد می شوند. بلند می گویند: سلام...