پدربزرگ، تراول دویست هزار تومانی را جلو نور پنجره گرفت و به دقت دنبال خط پولش گشت: «نمیدونم کدوم از...
به نشستن توی ردیف اول عادت ندارم. می نشینم ردیف دوم. تمام صندلی های دور و برم خالی است جز چهار پنج...
رهگذری در شیشه را باز کرد. بعد از هزار سال امید بالاخره آزاد شد....
ساعت سه نصف شب است. بهنام کلهاش را مدام عقب و جلو میکند. زیر لب میگوید:«من کیک تولد میخوام. من...
مامان پشت میز هفتسین ایستاد. - زینب یه عکس از ما بگیر. کادر را تنظیم کردم تا مامان، آقا بزرگعلی...
قرآن را بالای سرش گرفتم. با اشارهاش ماسک را از روی صورتش برداشتم. با صدای خشدارش گفت بِعَلّیٍ؛ و ر...
پدرم همه خاطرات جبهه را فراموش کرده، بجز یک خاطره. فقط یک خاطر خندهدار میگوید و... ...
حسود نبود تا اینکه هوو آمد....
گیج شده بود. از پشت، همه سیاه و یک شکل بودند. پر چادر چند زن را کشید. برمیگشتند و نگاهش میکردند....