به نام خدا برای کمک ... آمده بود که کمک سیل زدگان کند ، سیل همه ی زندگی شان را برده بود ، زن م...
بعد از فوت همسرش، تنهایی فرمون زندگی را می چرخاند و معمولا هم سر راهش، سربالایی و دست انداز بیشتر از...
زن، تنها پسرش را از زیر قرآن رد کرد و کاسه آب را پشت سر او ریخت: «خدا به همراهِت! اما تو همون عملیا...
تراول صدتومنی توی خیابان افتاده بود. هیچ کس برشنمیداشت....
«باز مشق ننوشتی؟!» تا پایان کلاس روی یک پا ایستادم. دستهایم هوا بود و با غبطه به دفتر بچهها خی...
حواسم نبود، سبد را پر کردم....
پسرک کنار پدرش ایستاد. پدر رکوع رفت او هم خم شد و دستها را به زانو گرفت. پدر سجده رفت و پسرک اول نگ...
دبیر ریاضی امام جماعت ظهر بود. سر از سجده دوم، رکعت سوم که بلند کرد تشهّد خواند و سلام داد. تعدادی ...
پدربزرگ، تراول دویست هزار تومانی را جلو نور پنجره گرفت و به دقت دنبال خط پولش گشت: «نمیدونم کدوم از...