زن یک دست به کمر، پیراهن مرد را از روی مبل برداشت:« یکی نیست بگه آویزون کردن این مگه چقدر سخته؟ از ص...
به نام خدا پدرسوخته ... از بچگی میان سرتق بازی هایم به منمی گفتند پدر سوخته ، سر حساب کتاب م...
به نام خدا مادرم روز مادر بود ، همه دعوت بودیم خونه ی مادر ، موقعیت خوبی بود برای چالش ها ...
حواسم نبود، بوسیدمش....
محتکر ماسک: جانم کرونا!...
«کشتمش؟! نباید عجله میکردم. اما...اما، حق داشتم دو برابر من بود، دست خالی هم میتوانست دخلم را بیاو...
خم شد تا پوتین نو را از پای سرباز باز کند. بعد از عملیات خیلی چیزها گیرش میآمد. هنوز یک قدم دور نشد...
گریهی نوزاد که بلند شد، صدای فسفس دمپایی ابریهای زن را شنید که از آشپزخانه دوید تا اتاق. بعد صدا...
خواستم کمتر اذیت شود و درد بکشد. لحظهی آخر، نفهمیدم خندید یا پوزخند زد!. یاد چهرهاش که میافتم به ...