به روستای کاسه سنگی خوش امدید...جمعیت ۲۰۰ خانوار با استین لباسش در کانکس را بازکرد... بچه ها ایستا...
پرتابم که کردند، گفتند حتما زانو میزند و ضجه میکشد. در آغوشم کشید. بوسید و با تمام توان به جلوی پا...
مادر با لبخند داشت موهای گندمی اش را خرگوشی گره می زد. دخترک سرش را از میان دستان مادرش بیرون کشیدو...
عسل تلخ شده بود. از چشمانش که تعریف کردم، شیرین شد....
صیغه که جاری شد،دنیا روی سرش آوارشد؛برگشت؛ صندلی ها خالی شده بودند.. گوشی اش را روشن کرد...پیام پزش...
افتاده بود روی بالکن. دور و برش پر از خون شده بود. هنوز نردهی بالکن در چنگش بود. خودش را به زحم...
مرد از روبرویش با حلقه ای پر از ساعت می آمد.مرتب عصای سفیدش را به زمین می کوبید.مکث کردوگفت: ساعت م...
عبدروی دبوار نوشت :فاطمه جان این جمعه با پدرم میایم خواستگاریت .ا فاطمه دومین غرزند عثمان را بدنیا آ...
عروسک را مادرش به زور از او گرفت .مادر داماد گفت :,سال دیگه عین همین را خودت بدنیا میآری...