تازه نامزد شده بودیم و هنوز یخمان آب نشده بود. اولین بارم بود که شام را مهمان خانواده نامزدم بودم. ک...
در روزهای گرم تابستان همه اهل خانه در تکاپو و جنب و جوش تدارکات مجلس عقد داداشم بودند.یک صبح به همرا...
ایستادهام سینی چای را میان عشاق سیاهپوشش بچرخانم.زنها مثل استکانها پهلوبهپهلوی هم،گرم،نشستهاند.ن...
مهتاب مسئول راهنمایی، خوشآمدگویی مشتریان و منشیِ سالن بود، او پالتوی پوستِ طوسی رنگِ خانم علایی ...
پشت فرمان نشسته بود و عابران پیاده را زیرنظر داشت. پیرمرد صورتش را با ماسک و شال گردن، پوشانده بود. ...
مصطفی کمد بزرگ را باز کرد، کتیبهها و پرچمها را برداشت. شمشیرهای علامت از باز شدن درِ کمد، یکی در م...
خون از دستش میچکید. جای تصویرها در سرش مدام عوض میشد، یک بار رفیق و لبخند روی لب و کودکِ خردسالش...
چادرش را لای دندانهایش گذاشته بود، مبادا صدایش را نامحرم بشنود. _جیغ بزن، گریه کن، داغِ جوون سخته....
باید میرفت، دل آشوبه امانش نمیداد، اما. سربند علی اصغر را به قلبش نزدیک کرد. آرام گرفت. مصمم شد و ...