زنگ به صدا در آمد.درب حیاط را باز کردم،مامور حکم دستش را نشانم دادوگفت: خونه رو باید هرچه زودتر تخلی...
بابام خیلی مریضه. مامانم هم با زحمت با چرخ خیاطیش میتونه خرج مدرسه حمید و زهره رو در بیاره. همسن باب...
مهمان ویژه به همراه نیروهای جهادی، وارد غسالخانه شد. آماده شد برای کار. زیپ گان را بالا کشید. زیپ ...
هر چه کرد نتوانست حضار را بخنداند. گریه اش که گرفت، همه خندیدند....
شامگاه، پیرمرد خسته با غمی نهفته در چشمانش و دلی شکسته از نبود همدردی برای غمش وارد خانه اش شد.ب...
مامان میگه: همین حوالی نزدیکای اذان ظهر بود که به دنیا اومدی و ته تغاری خونمون شدی. پرسیدم کدوم بیم...
... گروه سازها را زمین گذاشتند . تماشا گران بلند شده و پای بر زمین کوبیدند . سرگردان و گیج از ص...
گوشهایش داغ شده بود، دستهایش میلرزید، رضا گفت معلم، علی گفت مهندسِ ساختمان، بعد از بابک و سعید نو...
تلفن زنگ خورد. یک زنگ. دو زنگ. کسی جرأت نمیکرد به سمت تلفن برود. ده روز میشد که از بهنام خبری نداش...