ریز میخندد، از داخل کیف دستی که روی پایش گذاشته، کارت پستال را در میاورد و محکم به سینه میچسباند....
الف ب ب با آ می شود با. بابا نان داد. آن مرد در باران آمد. بابا ندارم اما چشم هایم بارانیست ک...
چشمانش برق میزند. چهارپایه را میگذارد و روبرویم می ایستد. دستش را دراز می کند و تا آنجا که میتواند ...
دخترم کمکم میکنی اینارو ببریم؟ -آخه من دیر...چشم حاج خانم و صدای مرد را شنید که میگفت: خانم گرف...
عبا را پهن کرد. با دستانِ لرزان، هر قطعه را به دقت کنار قطعهی دیگر میچید. سرش را با نگرانی، به جست...
به چپ و راست تکان میخوردند. ناآرام بودند و هیجانزده. - دستش را که کاسه کرد خودت را بینداز داخلش. ...
میترسید در چشم کسی نگاه کند. پشیمان، اندوهگین و غمزده مینمود. با خود میگفت: «اصلا چرا برگشتم؟ چر...
پسر کوچولو دست تاول زده اش را جلو آورد و به مادر نشان داد: _مامان چرا روی دستم چادر زدن؟! مادر گفت...
آن قلمو را به من بده رنگ را هم بده ممنون. جلوتر نیا! می خواهم تورا در آغوش بکشم!...