کفش هایش را در کوچه پوشید. صاحبخانه بیدار شده بود . تا شب بیرون ، قرنطینه برای او نبود . ...
تا نصفه تو سطل بود، میخواستم کمکش کنم. چراغ داشت قرمز می شد، یهو با یه تراول تو دستش دوید سمتم گفت ه...
این دومین باری بود که از من خواستگاری میکرد. بار اول ۹سالم بود. هنوز پسری نداشت. من همبازی دخترها...
خورشید زیر ابر ها قایم شده بود این رو از بی سایه بودن درختای کاج اون طرف خیابون فهمید، پنجره نیمه با...
سفره پهن شد... ،همه بودند با چشمانش شمرد یک دو سه چهار...دیربرگشت قاب عکس شماره ی یک روی دیوار بود...
قهوه ی سرد شده و یخ زده رو که نیم ساعت پیش توی فنجون سبز رنگش ریخته بود رو میذاره کنار دستش،کتابی ک...
_ خوانده؛ زینب صبوری زن بغضش را فرو داد و بلند شد. _ خواهان؛ حسین مظلومی مرد چفیه را جلوی دهانش گ...
عینک دودیمو زدم تا کبودی زیر چشممو نبینه. باید بهش میگفتم که بابام رابطمونو فهمیده. وقتی رسیدم دم خو...
خانه،جلوی چشمان مادرم چادر به سر می کردم،بعداز گذشتن کوچه های تنگ وتاریک،چادر را توی کیف گذاشتم،دستی...